وقتي فراموش مي شويم

فاطمه علي زاده
Fatemeh_9001@yahoo.com

مي خواستم داستان بنويسم و نويسنده شوم. براي همين زير پتو قايم مي شدم وفكر مي كردم. چشمان خودم را با ديدن هر چيزي قلنبه مي كردم وظاهري متعجب به خود مي گرفتم. چون قوه تخيلم خيلي خوب كار مي كرد، با ديدن هر چيزي داستاني عجيب وغريب مي ساختم كه به ذهن هيچ كس نمي رسيد.
هر روز كه مي گذشت، قوه تخيلم قوي وقوي تر، بزرگ وبزرگتر مي شد تا جايي كه يك روز متوجه شدم آن قدر بزرگ شده كه همه من رو در خودش جمع كرده، شده بود يك غده بدخيم كه درموني نداشت وبه هيچ وجه كسي نمي تونست آن غده بدخيم بزرگ را از من جدا بكند تا من بتونم مثل بقيه بشم.
اوايل داستان هام را براي ديگران تعريف مي كردم. ولي همه من رو مسخره مي كردند وبه من مي گفتند تو آخرش با اين فكر وخيالات ديونه مي شي!
آن موقع خيلي كوچك بودم، شايد كلاس اول يا شايد هم دوم.
هميشه كارم اين بود كه بچه هاي كوچه مون را جمع مي كردم وبراشون قصه هاي عجيب و غريبي كه ساخته بودم مي گفتم.
يادمه بچه ها خيلي كيف مي كردند.
يك روز برادرم برام يك كتاب خريد، اسمش تام ساير بود .آن قدر كتاب را خوندم كه كلمه كلمه كتاب را از حفظ بودم.
اسم خودم را گذاشتم تام ساير و چند تا از بچه ها را دور وبر خودم جمع كردم و داستان را براشون تعريف كردم.
مي خواستم شبونه به قبرستون كه بالاي كوه بود برم. به بچه ها گفتم ساعت 7 همه جمع بشوند تا با هم بريم آن بالا پيش مرده ها!
ولي ترسيدند، هيچ كدومشون نيومدند حتي پسرها!
تصميم گرفتم خودم تنهايي برم. ولي هنوز چند قدم برنداشته بودم كه يكي من رواز گوشهام گرفت. بابام بود، گفت: ديگه حق نداري شب ها بري تو خيابون. نمي دونم كي نقشه مون را لو داده بود.از آن روز ديگه كاربه كسي نداشتم. خودم بودم وكتابها! جز مدرسه جاي ديگه اي نمي رفتم. توي كلاس هم موقع درس دادن معلم كتاب مي خوندم. مي رفتم آخر كلاس ومعلم متوجه نمي شد. با اين حال درسم بد نبود.
همه از من خوششون مي آمد.چون من آنها را نمي ديدم.آنها هم من رو نمي ديدند.توي خيابون كه راه مي رفتم قدم هايم رو با حركت ابرها تنظيم مي كردم. بعضي وقت ها با آنها مسابقه مي دادم ولي هميشه با هم مي رسيديم خونه.
عقربه هاي ساعت حركت مي كردند. روز شب مي شد وشب روز. فروردين تمام مي شد واسفند آغازمي شد وسال ها همين طور مي آمدند ومي رفتند.
ولي فقط خودم بودم و خاطرات خواب آلوده ساختگي ذهنم. آن قدر غرق داستان ها و آدم هاي توي كتابها بودم كه يك روز نمي دونم چي شد . خواب بودم كه بيدار شدم يا بيدار بودم كه خوابيدم. ترس عجيبي مثل خوره افتاد به جونم. هيچ كس دور وبرم نبود.
خودم بودم وكتابها.
خيلي ترسيده بودم.يادم نمي آمد، هيچي يادم نمي آمد. يادم نمي آمد چه شكلي هستم، دنبال آينه گشتم ولي پيداش نكردم.حتي يادم نمي آمد كه دخترم يا پسر.اسمم چي بود؟
شكل ها وچهره هاو اسم هاي گوناگوني به ذهنم وارد شدند وفكر كردم شايد شبيه آنها هستم ولي به نتيجه اي نرسيدم.
من همه آن شكل ها ، چهره ها و اسم ها بودم ولي در واقع هيچ كدوم نبودم.آن قدر ترسيده بودم كه دلم مي خواست يكي پيشم باشه ولي كسي نبود.
يكباره فكر كردم شايد من واقعي نباشم وفقط يك شخصيت داستاني تو ذهن يك نويسنده باشم. اصلا دلم نمي خواست اين جوري باشه، خيلي دلم براي خودم سوخت. بايد يك كاري مي كردم. بايد مي فهميدم كه من كي هستم. دخترم، پسرم، اسمم چيه؟
شروع كردم به فكر كردن به اين كه چه كار بايد بكنم.نگاهي به دور وبرم كردم. اتاقم پر از كتاب بود.آن قدر كتاب كه جاي سوزن انداختن نبود. اتاق تاريك بود.بلند شدم تا چراغ را روشن كنم. چشم هايم درست نمي ديد.اتاق روشن شد. ديوار اتاقم پرازعكس بود. مردي عينكي با پالتو با نگاهي ريزكه هيچي نمي تونست از زير نگاهش فرار كند. و پيرمردي فرتوت كه با ديدنش ياد هومر حماسه سراي بزرگ يونان افتادم. چشم هايش همه چيز را مي ديد، درون وبيرونمان را مي كاويد تا بداند كه كيستيم وچه مي كنيم وبراي چه؟
سريع يادم آمد آنها كي هستند، آنتوان، لئون و آن يكي هم عكس گابريل و آن زن با چشم هاي آرام وترسان ويرجينياست.
پس عكس من كجاست؟ دنبال خودم گشتم ولي بين آنها نبودم.
دوباره چشم هام دور اتاق به چرخيدن پرداختند تا شايد اثري از خودم پيدا كنند. كمدي من رو به سمت خودش كشيد. رفتم جلوبازش كردم.
داخلش پربرگه بود. برگه هايي كه بعضي هاشون در اثر موندن زرد شده بودند. چيزهايي توي آنها نوشته شده بود. خيلي بدخط بودند. يك دفعه يادم آمد كه من هم دستخط خوبي ندارم. آره اين ها نوشته هاي خودم هستن.
شروع كردم به خوندن، اول و آخر برگه ها معلوم نبود. معلوم نبود صفحه اول كدوم است وصفحه آخر كجاست؟يك جا نوشته شده بود:
كلاغي قارقارمي كند.بالاي درخت باغچه مون نشسته است.آن قدرسياه است كه به خودم اميدوار شدم، چون من آن قدرسياه بخت نبودم.كلاغ پرواز كرد ورفت ومن موندم وپنجره روبه باغچه.
بچه ها توي كوچه بازي مي كردند، صداشون مي آمد.داشتن گل كوچيك بازي مي كردند.دلم مي خواست با آنها توپ بازي كنم ولي يادم آمد كه خيلي وقت است كه بزرگ شده ام.
همه رفته بودند ومن تنها شده بودم. آن قدرتنها كه هيچ كس من رو يادش نمي آمد.ولي من هيچ كس را فراموش نكرده بودم.
دلم براي كتابهايي كه خيلي وقت پيش خوانده بودم تنگ شده بود.دلم مي خواست بگردم وآن ها را پيدا كنم.شايد يادم مي آمد، يادم مي آمد كه چرا تنها شده ام.
چشم هايم درد گرفته بود.چند ساعت بود كه داشتم برگه ها را ورق مي زدم ومي خواندم.
حالا داشت برگه ها را مي خواند.برگه ها دراثر موندن زرد شده بودند.خيلي زياد بودندوخيلي هم بدخط.همه جا ساكت بود. صداي ترنم لحظه هاي توهم زاي سكوت از پيانوي خاك گرفته اي مي آمد. مدتها بود كه كسي به شاسي هاي پيانو دست نزده بودوحالا كه بعد از مدتها دستي به آنهاخورده بود، صداي غريبانه وتنهايي از دلتنگي از آن بيرون مي آمد.
من هم دارم صدايي مي شنوم.مثل اينكه يكي داره پيانو مي زنه. آره مثل صدايي كه توي اين برگه ها نوشته شده است.
چقدرغمناك و آرام و تنهاست. من كجام، چقدر اين نوشته ها شبيه من هستند. گويي دارم خاطرات خودم را ازآغاز تا حال و آينده مرور مي كنم.
خاطراتي كه قبل از من نوشته شده اند. نوشته شده اند تا من طبق آنها رفتار كنم و بگويم. هيچ كس پيش من نيست، حتي خودم و حتي خاطرات نوشته و نانوشته.
نمي دونم تا كي بايد اينجا باشم. اصلا من اينجام يا اين كه نه من اصلا وجود ندارم و هر چي هست فقط كلمات است. و من فقط يك كلمه هستم. يك كلمه كه نوشته شده وتا ابديت ادامه داره و مجبوراست كه باشه و راه براي ناپديد شدن يا نابود كردنش و يا رفتنش وجود ندارد.
نوشته شده چون عواملي خواسته اند كه آن باشد چه او بخواهد و چه نخواهد. واو حالا وجوددارد و هميشه وجود خواهد داشت. واصلا مهم نيست چه شكليه، پسره يا دختر ويا اسمش چيه، آن فقط وجود دارد دارد چه واقعي و چه غير واقعي و در دنياي كلمات.
صداي موسيقي هنوز مي آيد و كلمات بر كاغذ سفيد نوشته شده اند يا دارند نوشته مي شوند. آنها ابدي گونه نوشته مي شوندو هميشه خواهند بود مثل من . مني كه نمي دانم چيستم و يا كيستم؟و فقط مي دانم كه هستم. و اصلا مهم نيست كجا هستم و كي هستم. چه در ذهن يك نويسنده و در كتابش و يا در بيين آدم ها. آدم هايي كه هستند ولي نيستند و آدم هاي كتاب از آنها واقعي ترند.
آره من هستم. من وجود دارم و همين خيلي مهم است.




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33900< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي